هنگامی که بارون میباره
یا اون زمان که اولین بوسه عمیق ترین پیمان هارو ایجاد میکنه
همه ی جهان به من میگه که اشتباه کردم که گذاشتم تو بری
وقتی قطرات بارون با سطح شلوغ دریا عشق بازی می کنه
صدای امواج به من میگه خیلی بد کردم باخودم
که عشق تورو از دست دادم
زندگی به من میگه ازاین پس تو همیشه یه چیزی کم داری
قلبم به من میگه ممکنه بدو اون تا آخرین لحظه بباری
عاطفه 1386.9.14
|
دل سوختن؟ رسم عاشقی این نیست که تک و تنها بسوزی و دیگر نمانی، ... کاش می دانستیم که زودتر از ما، عشق ماست که برای دوری ما می سوزد و می سازد... کاش می فهمیدیم که قدر بودن، قدر عاشقی، قدر عشق چیست و چقدر است، کاش بیراه نمی رفتیم و می ماندیم چون روز اول، عاشق، عاشق، ...
بازی با کلمات قشنگ است، بازیگری حرفه ای می خواهد، اما، قسم ، که حقیقت عشق، وجود هرگونه بازی و بازیسازی را بی نیاز از دروغ و نیرنگ می سازد...
نمی دانم! بلد نیستم! من نمی دانم دل سوختن برای چیست؟ مرا سوختنی نباشد جز برای عشقم، برای او، برای بودن با او و دور ماندن از او، می سوزم، آری، اما نه به درد این بازیگر قهار و خوشرنگ زندگی، نه به سختی و دل تنگی نمادین این دنیای پوشالی...
آری می سوزم، از درد دور بودن و عاشقی، از غم اشک و سردی، می سوزم، اما نمی دانم چرا؟ ... خودی برایم دیگر نمانده است، نمی خواهم، خودی را که ز عشقم دور می سازد نمی خواهم، می سوزانمش، آری، می سوزانمش هر دل و هر نگاهی که مرا دور سازد از عشقم،
و می بوسم، می بویم، می جویم دلی را، دستی را، سخنی را، نگاهی را، هر نسیم و بادی را که وجودم را به او و عشقم نزدیک سازد،
من بنده عشقم، بنده عاشقی...
مثل پروانه ای در مشت چه آسون میشه مارو کشت
|
از این بالا نیگا کردم زمین منو صدا میزد
یکی میگف بپر پایین یکی تو قلبم جا میزد
وقت تموم کردن کار شهامت دل بریدن
خط کشیدن دور همه به حس پرواز رسیدن
حالا باید چیکار کنم خاطره ها رو خط زدم
کاری که اینجا ندارم گذشتنو خوب بلدم
برای گریه کردنات یکی دو روزی کافیه
سیا بپوش برای من اینم برای قافیه
فقط من از اینجا میرم فک نکنم چیزی بشه
نه آسمون زمین میاد نه ابری بارونی میشه
حرفای آخرو زدم کارو باید تموم کنم
حیفه که این ثانیه رو برای حرف حروم کنم
|
خواننده:علیرضا عصار ترانه ی : می ترسم ترانه سرا:آرش نصیری آلبوم:عشق الهی
من از رگبار هذیان در تب پاییز میترسم
از این اسطوره های از تهی لبریز
میترسم
به شب تندیس هایی دیدم از تاریخ شمع آجین
به صبح از خواب گرد روح وهم انگیز
میترسم
برایم آنقدر از گزمه های شهر شب گفتند
کزین همسایگان از سایه خود نیز
میترسم
حقیقت واژه ی تلخی است در قاموس نا پاکان
من از نقش حقیقت های حلق آویز
میترسم
نمیترسند
از ما و من
این تاراج گر مردم
به تاراج آمدند
این نا کسان
برخیز
میترسم
بدرود تا فرداهای نزدیک
|
کاش لحظه های رفتن نمی بارید اشک چشمام
هق هق دلتنگی یامو
می شکستم توی رگهام دل پر تحملم از
گریه ی من گله داره
چهره ی سرخ غرورم
از شکستم شرمساره
باغ پیوند من و تو
پره از عطر اقاقی
فصل آشنایی ما
سبز خواهد ماند باقی
همه ی آنچه که دارم
پیشکش سادگی تو
سوگلی ترانه هایم
هدیه ی یه رنگی تو
فکر من مباش مسافر
به سپیده ها بیندش
چشم فردا ها به راهه
راه سختی مانده در پیش
ای تولد دوباره فصل آغاز من و توست
ای رها از رخوت تن
وقت پر کشیدن توست
|