• وبلاگ : ساحره ي خون
  • يادداشت : خودكشي
  • نظرات : 2 خصوصي ، 1 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    روزي مرد کوري روي پله هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنارش قرار داده بود. روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد.

    روزنامه نگار خلاقي از کنار او مي گذشت . نگاهي به او انداخت فقط چند سکه داخل کلاه بود . او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت . آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار او گذاشت و رفت.

    عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس است . مرد کور از صداي قدمهايش خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته بگويد که روي آن چه نوشته است؟

    روزنامه نگار جواب داد : چيز خاص و مهمي نبود من فقط نوشته هاي شما را به شکل ديگري نوشتم. و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد.مرد کور هيچ وقت ندانست که او چه نوشته

    پست الكترونيكي gp_bavar@yahoo.com www.iman44.parsiblog.com نشاني سايت